تور مسافرتی: آخرین قسمت سفرنامه سعید شرفی به افغانستان به بازگشت او به ایران از مرز دوغارون و ماجرای برخوردهای لب مرز با افغانستانی ها برمی گردد. در سالهای اخیر اعتراضات زیادی به این بدرفتاری ها شده است
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ- سعید شرفی در آخرین شب اقامتم در کابل، حوالی ساعت ۹ برای صرف شام به سمت رستوران برگ کنتینتال رفتم. رستورانی بزرگ و دارای انواع غذاهای ایرانی، افغانی و فست فود. وقتی به جلوی رستوران رسیدم خیلی شلوغ بود و نیروهای امنیتی زیادی آنجا حضور داشتند. با کمی دقت دیدم اتومبیل های زیاد و گران بهایی هم جلوی رستوران پارک شده است. حدس زدم آدمهای مهمی جهت صرف غذا در رستوران هستند و این اقدامات امنیتی جهت حفاظت از آن ها می باشد. چون شب قبل که به اینجا آمده بودم، وضع بدین گونه نبود. برای ورود به رستوران دچار تردید شدم. پیش خودم گفتم امشب شب آخر حضور من در کابل است و امکان دارد سوء قصد به این میهمان های محترم رستوران، جان مرا هم به خطر بیندازد. تصمیم گرفتم جهت در امان ماندن از این بلای ناگهانی به جای دیگری بروم و از آنجا دور شدم. بعد از دقایقی از دور دیدم آقایان محترم در حال بیرون رفتن از رستوران هستند. دوباره برگشتم و آخرین شام در کابل را همان جا خوردم. بعد از گشت شبانه، به هتل برگشته، وسایلم را جمع و جور کردم تا فردا بامداد چیزی جا نگذارم و سرانجام به خواب رفتم.
بامداد خیلی زود از خواب بیدار شده، وسایلم را برداشته و راهی فرودگاه شدم. با ولع بیشتری به شهر نگاه می کردم، شاید هیچ وقت دیگر اینجا را نبینم. خیابان ها هنوز خلوت بود، نیروهای امنیتی جلوی ساختمان های مهم و دولتی و دیگر جاها با قیافه های خسته و خواب آلوده در حال نگهبانی بودند. از منطقه وزیر اکبر خان گذشتیم و وارد خیابان فرودگاه شدیم. با عبور از چند لایه مأموران امنیتی در نهایت وارد سالن اصلی فرودگاه شدم و با کمی تاخیر به سمت هرات پرواز کردیم. قبل از ظهر در هرات به زمین نشستیم. بعد از خروج از فرودگاه، به سمت شهر هرات به راه افتادم. تصمیم داشتم قبل از آخر ساعت کاری گمرک مرزی از آن عبور کرده و وارد خاک ایران شوم. بدین منظور، خویش را به میدان خروجی شهر به نام میدان جامی، جایی که ایستگاه خودروهایی است که به مرز می روند رساندم. بعد از کمی معطلی، سرانجام به سمت مرز دوغارون به راه افتادیم و حدود ساعت یک به مرز رسیدیم. خیلی راحت و بی دردسر از قسمت گمرک افغانستان عبور کردم تا رسیدم نزدیک گمرک ایران. صفی طولانی جلوی همان کانکسهای کذایی که داستان شان را در آغاز سفر توضیح داده بودم تشکیل شده بود. اما عبور از گمرک ایران به این سادگی و آسانی نبود که پنداشته بودم. پیش از صف اصلی، سربازی تعدادی از افغانستانی ها را به صف کرده و با رفتار زشت و زننده و اهانت آمیزی مشغول به اصطلاح بازرسی بدنی آنها بود. به دنبال راهی می گشتم تا هرچه زودتر از خان اول بگذرم. به سمت سرباز رفتم و به او گفتم من فقط یک کوله پشتی کوچک دارم و وسیله دیگری همراهم نیست. آیا می توانم سریع تر بشوم؟ با لحن نه چندان مودبانه ای گفت اگر میخواهی زودتر و راحت رد شوی، می توانی ۶۰ هزار تومان بدهید و CIPرد شوی. فکر کردم پیشنهاد رشوه می دهد. خیلی عصبانی شدم و در پاسخ گفتم نه، توی صف می ایستم. سپس به ته صف رفتم و او همچنان به اصطلاح در حال بازرسی بود. خیلی عصبانی شده بودم و به زور خویش را کنترل می کردم. افغانستانی های مغرور ولی گرفتار مجبور بودند رفتارش را تحمل کنند. بعد از آنکه چند دقیقه سپری شد، از من خواست از صف بیرون بیایم و کارم را انجام دهد و از آن مرحله عبور کنم، محلش نگذاشتم و به سمت دیگری روی برگرداندم. خودم را سرزنش می کردم که چرا چنین درخواستی از او کرده بودم. شاید اخلاقی هم نبود که خارج از صف کاری صورت گیرد. اما ول کن نبود و با اصرار از من می خواست که جلو بروم. من هم به علت عصبانیت قدرت تصمیم گیری ام مختل شده بود. سرانجام تسلیم شدم و بدون آنکه به او نگاه کنم کوله پشتی ام را روی میزی که محل بازرسی بود قراردادم. او هم خیلی سرسری نگاهی به درون آن انداخت و اجازه رفتن داد. اما ذهنم خیلی درگیر ماجرا بود. هم به خاطر رفتارش با خودم و هم به خاطر رفتار غیرانسانی ای که با افغانستانی ها داشت. پس از پرس و جو، محل کار فرمانده آن قسمت را پیدا کردم. سرش خیلی شلوغ بود و اتاق پر از ارباب رجوع. در این میان آنچه توجه مرا جلب کرد، جوان افغانستانی ای با ویزای هوایی که قبلا آن را توضیح داده ام، آمده بود تا زمینی عبور کند. اما نمی گذاشتند و او هم در جواب افسر مربوطه که چرا با این ویزا زمینی آمده می گفت پول نداشته که با هواپیما سفر کند. با سادگی می گفت می خواهد به ایران برود برای کار کردن و ملتمسانه می خواست که اجازه عبور بدهند. متاثر از این صحنه و منتظر بودم تا دور و بر آن افسر که درجه ستوانی داشت کمی خلوت شود. در اولین فرصتی که پیش آمد، رفتم و سلام کردم و ماجرا را برایش شرح دادم. در جواب گفت اگر به شما بی تربیتی شده، معذرت می خواهم؛ ولی درباره افغانستانی ها باید همینطور با آنها رفتار کرد. شما آنها را نمی شناسید. دریافتم که مبحث فقط آن سرباز نیست، بلکه رویه ای است معمول و برای خود دلایلی هم به ظاهر داشتند. اما در جواب گفتم شما نظامی هستید و باید رفتاری در شان یک فرد نظامی داشته و رفتارتان منطبق بر قانون و اخلاق باشد. از آن گذشته، با وجود فضای مجازی و پخش شدن فیلم هایی در این مورد احترام و شأن شما خدشه دار خواهد شد که به صلاح شما و کشور و اقتدارتان نیست. این را هم گفتم که من هم به نوبه خود این رفتار شما را هرجا که بتوانم منعکس خواهم کرد. همچنانکه اینگونه رفتار کردن در آغاز ورود سبب کاشت بذر نفرت و کینه در بین اتباع افغانستان خواهد شد. و چرا در این باره به این نیروها آموزش داده نمی گردد چه بسا با توجیه این ماموران بتوان در اتخاذ رفتار منطبق بر قانون آنها را یاری داد. اما بحث مان درباره این مورد به جایی نرسید و نتوانستیم یکدیگر را قانع نماییم. مبحث CIP و ۶۰ هزار تومان را هم توضیح دادم. اما توضیح داد که مبحث به آنها مربوط نمی گردد و یک سازمان دیگر است که تحت نظر ما کار نمی نماید. از لحن و فحوای کلامش پی بردم خودش هم از این مورد چندان راضی به نظر نمی رسد، و از اینکه سرباز چنین پیشنهادی داده است متعجب شد و گفت به آن رسیدگی خواهد نمود. بلافاصله هم سرباز را احضار کرد و مورد ماخذه قرار داد. هر چند سرباز زیر بار نمی رفت و ماجرا را به گونه ای دیگر تعریف می کرد. نمی دانم، اما به نظرم شاید از روی بی تجربگی چیزی گفته بود که برایش دردسر آفرین شد. یا قبلا هم به دیگران چنین چیزی گفته و کسی پیگیر ماجرا نشده بوده است. حالا یک نفر بیکار پیدا شده بود که ماجرا را پیگیری می کرد. پس از آنکه حسابی سرباز را نواخت، دستور داد احدی از نفرات CIP حق خروج از سالن گمرک و ورود به قسمت تحت کنترل و مسئولیت مرزبانی را ندارد. اما برداشت من از این روش عبور از گمرک ایران این است و این احساس را در من به وجود آورد که شاید شرایط را به گونه ای سازماندهی کرده اند تا مسافر مجبور شود ۶۰ هزارتومان را به همان سازمانCIP بدهد و خویش را خلاص کند. اگر اینگونه باشد، مصداق بارز فساد است؛ و اگر جز این باشد، از سوءمدیریت و بی کفایتی مسئولان مربوطه ریشه می گیرد که سبب شرمندگی است. بعد از آخر این بحث ها، از افسر مرزبانی خدافظی کرده و به سمت صف اصلی به راه افتادم. در تمام طول این مدت، رفتار آن افسر با خودم بسیار محترمانه بود. افغانستانی ها که شاهد همه ماجرا بودند که گویا کسی آمده و درباره مسائلی بحث می کند که خودشان توان و موقعیت طرحش را ندارند، توجهشان به من جلب شده بود و همه ماجرا را با چشمان شان دنبال می کردند. بخصوص آنهایی که مورد بدرفتاری آن سرباز قرار گرفته بودند، به قول معروف دل شان خنک شده بود. بعد از همه این رویدادها که جلوی چشمان همه شان رخ داده بود، افغانستانی ها نسبت به من حالتی سمپاتیک و اطمینان پیدا کرده بودند. سفره درد دلشان باز شده و داستان های زیادی از اینگونه رفتارها برایم تعریف می کردند که سبب شرمندگی ام از این چنین اعمالی می شد که از جانب برخی هم میهنانم نسبت به اتباع افغانستان صورت می گیرد. داستان هایی که خود می تواند دست مایه یک پژوهش مفصل شود. به هرحال بعد از آخر این ماجراها و عبور از گمرک ایران، به صورت رسمی وارد خاک کشورم شده بودم و تمام حوادث و ماجراهای سفر به سرعت از جلوی نظرم عبور می کرد. سفری دیگر تمام شده بود با تمام تلخی ها و شیرینی هایش، بسان همیشه.